چه روزایی میگذره چه شبهایی طی میشه تا ی کوچولوی ناز بیاد تو بغلت و خدا چه تحمل و چه صبری به آدم میده وقتی اون روزا رو مرور میکنم هم خوشحالم میکنه و یاد وول زدنات میوفتم و هم مو به تنم سیخ میشه که چه سختیایی رو تحمل کردم تا تو رو به دست آوردم یادمه ماه آخر بارداریم بود و ی شب نفسم بند آمده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم نفس بکشم تا صبح نتونستم بخوابم و همش راه رفتم ولی به عشق مادر شدن انگار تحمل همه این سختیها آسون شده بود و عجیب تر از اون اینکه وقتی به دنیا آمدی با وجود عمل جراحی و بیهوشی و خستگی نه ماه بارداری انگار جون تازه گرفتم انگار شدم ی آدم دیگه پر از حس مسئولیت یادمه شب تا صبح نخوابیدم و نشستم تو رو نگاه کردم و اگه میدونستم شما نمیزا...