آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

آوینا کوچولوی مامان و بابا

روزهای آوینا با مامانی چطور سپری میشه

عزیز دل مامانی تقریبا هر روز منو ی سرویس اساسی میکنی بعضی وقتها اشکمو در میاری از بس جیغ میزنی و غر میزنیو همش بازی میخوای ولی وقتی ی لبخند کوچولو میزنی دلم برات ضغف میره   گاهی وقتا بعد از کلی تلاش برای آروم کردنت و موفق نشدن دست به دامن بابا میشو و از سر کار میاد تا تو را آروم کنه . وقتی میخوابی مثل فرشته ها میشی و من و بابا ی نفس راحت میکشیم.  وقتی خوابی دلم میخواد تا میتونم ببوسمت از بس خوشگل میشی ولی از ترس اینکه ی وقت بیدار نشی خودما کنترل میکنم و از دور قربون صدقت میرم. بعضی روزا اینقدر مشغول تو میشم که دیگه نمیرسم نهار کنم و زحمت خریدن نهار میوفته گردن جناب پدر و جیب مبارکش . دوباره عصر میشه و من و تو  ت...
28 آبان 1391

عکسای دو ماهگی دخترم

دختر گل مامانی اینم چند تا عکس از دو ماهگیت : قربون اون خنده قشنگت دخترم عزیز دل مامانی اینجا دو ماه و نیمه بودی خیلی خوب اسباب بازیاتو میگرفتی ...
20 آبان 1391

واکسن دو ماهگی

دخترم برای واکسن دو ماهگی من و بابا شما رو بردیم بهداشت . من خیلی استرس داشتم که دردت نیاد و تب نکنی ولی وقتی خانم دکتر واکسنتو زد ی کوچولو گریه کردی زودم آروم شدی بعدشم که آمدیم خونه برات کمپرس سرد گذاشتمو سر موقع استامینوفنتو دادم و شمام اصلا تب نکردی.   دخترم در دو ماهگی: قد:58 وزن:5 کیلو دور سر:37.5
20 آبان 1391

گردن گرفتن آوینا

دختر گلم از همون روزای اول که دنیا آمدی گردنت خیلی شل نبود و میتونستی تا حدودی نگهش داری و  کلا خیلی دست و پا میزدیو شیطون بودی . یک ماهت که بود وقتی دمر میزاشتیمت خیلی خوب سرتو بالا نگه میداشتی ماشاالله به دختر گلم...   ...
20 آبان 1391

وقتی دلت درد میگرفت ...

وقتی دلت درد میگرفت من و بابا هر کاری از دستمون بر میومد میکردیم تا تو آروم بشی تمام قطره های مخصوص دل درد نوزادانو امتحان کردیم فایده نداشت شکمتو ماساژ میدادیم بیشتر جیغ میزدی  و خیلی کارای دیگه و همش بی فایده فقط وقتی از روی شکم مخوابوندیمت و پشتتو آروم ماساژ میدادیم آروم میشدی و ی کوچولو از دل دردت کم میشد و میخوابیدی  .وقتی 20 روزت شد دل دردات اوج گرفت و من و بابا هم میزاشتیمت تو پتو تابت میدادیم تا آروم بشی خلاصه همه چیو ریخته بودی به هم مجبور شدیم وسط خونمون برات ننو ببندیم و این داستانا ادامه داشت تا شما 3 ماهت شد و دل دردات خوب خوب شد       ...
17 آبان 1391

درد و دل مامانی

دختر کوچولوی من با آمدن تو خیلی چیزا تو زندگی من و بابایی عوض شد و خلاصه از راحتی و آرامش قبل خبری نبود ولی با همه سختی ها زندگیمون ی رنگ و بوی دیگه گرفت و به قول بابایی شدی نمک زندگیمون . دخترم شما خیلی دل دردی هستی و خیلی گریه میکنی و من هر کاری میکنم فایده ای نداره و تو همش به خودت میپیچی و من دلم کباب میشه .
12 شهريور 1391

بعد از 9 ماه انتظار

دختر عزیزم بعد از 9 ماه پر از دلهره و انتظار بالاخره پا به دنیا گذاشتی و دل همه رو پر از شادی و شادمانی کردی مخصوصا مامانی و بابایی که ی دنیا دوست دارن .
20 مرداد 1391